×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

گوناگون

love

× !-- begin of gohardasht.com profile every where source code-- language=java src=https://www.gohardasht.com/gohardasht.asp?username=millad&th=1.png/ !-- end of gohardasht.com profile evry where source code --
×

آدرس وبلاگ من

majid2010.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/millad

[خاطره جدايي من

من اگر مداد رنگي بودم اين روزهارا سبز ميزدم...سالن و راه پله هاي دادگاه خانواده پر بود از ادمهاي شكسته شده....روزي كنار سفره عقد ان دلها عهدي بستند و كامشان را با شيريني شيرين كردند كه در ماتمهاي زندگاني دستگير و مهربان باشند....از ان خيل پراكنده امروز مردان و زناني شكسته مانده اند كه براي رهائي فال جدائي را باز ميكنند...و اندوه چشمها و صورتهاي خيس....و ان تبسم بيخودانه گذشته و ان عشقهاي دروغين كه روزگار دجال همه شوق بعد الظهرهاي گرم انتظار را شكست و اينهمه سر در گريبان را تحويل آينده داد...و منكه باورم را قدم به قدم ميان سالن سرد ميبردم كه بدرود بگويم....و ديگر هيچ و ديگر پوچ و به رسم عاشقي تفي نثار خودم كردم و فحشي به روزگار كه دل دردمند را حاجتي نمانده است جز ارامش مرگ....انها كه به تبسم كف ميزدند و قند و شكر بر سر تازه دامادها ميريختند در خانه هايشان خوابيده اند...همه ان كف زدنها را اب برد...همه باورها را مه گرفت....مثل ديروز بود...مثل ساعتها پيش كه در بزم عاشقانه دلها جمعي گرد امدند كه جاده خوشبختي را با گل مفروش كنند كه تازه كبوترها خنديدن را سرود كنند و براي كودكان فردا نام بگذارند و زندگي را بسرايند....اين خيل شكسته و اشكبار ميان اين سالنهاي پر گلايه با صورتهاي خسته و اندوهگين همان انسانهاي ديروزند كه امروز ارزوهايشان را مهر باطل ميزنند و امضا ميكنند كه جاده خوشبختي دروغ است...و من در ميان اين جمع پراكنده مصيبت زده ميايم كه همان را تكرار كنم...و روزيكه دلم را عاشقانه ايثار كردم و انرا پاره پاره تحويلم دادند سرگشته و اسير به خيال زندگي به سراغ كسي رفتم كه در شام اندوه و ويراني تنپوش عريانيهايم شود و منرا نجات دهد و ان نشد و او كه ناتوان از درك بيهودگي هاي من ماند خود نيز شكستي بالاي تمامي باختنهايم شد و همچنان ماند و تكرار كرد كه شايد دل غمگين من به زندگي بازگردد اما نشد كه قصه شادماني تكرار شود و من ميديدم كه بيهوده است و بايد تمامش كرد...براي ازادي او رهايش كردم كه نسوزد اما خود اتش گرفتم....و كوله اي از عادتها سخت و شكننده برجا ماندند و ان تن ضعيف دور شد تا در جائي ديگر دوباره سنگفرش زندگاني را بپيمايد و من ماندم كه در شب گلايه و اشك ماتم زده گريستنم را به مهماني باختني ديگر ببرم و تا صبح چشمهايم نياسودند و اشكها امانم ندادند...و من مرگم را ارزو كردم و با تمامي احساسم دلگير از اين سراب بيهودگي به درگاه خداوند شكايت بردم كه چرا شام تارم را اندوهگينتر نمود و من دوباره ميان راه جا ماندم و بروي خرابه دلم نشستم و سر در گريبان انديشه كردم كه كدام جاده ادمها را به خوشبختي ميرساند...و كدام كف زدن سرانجامي به غير از اين خواهد داشت و شب سختتر بر من وارد شد و همه پيكر پوسيده منرا به زير سيل اشك فرو برد و نفس سنگينتر و چشمهايم انقدر گريستند كه يادم رفت در كدام لحظه منرا گذاشتند و دوباره اشفته ترم كردند...و خواب به چشمهاي من نميايد و اشكها مسير صورتم را هنوز ميپيمايند...در شب دلتنگ تنهائي ديگر حتي دشنام يك زندگي پر عادت هم برايم نمانده است....صدائي نيست اين آجرها كر و كورند اما در ميان خويش نجوا ميكنند و هنوز طعم خاطرات را در ياد دارند....روي همين بيهودگي دو استكان چاي بود و يك سفره پهن....گاهي خنده بود وگاه دشنام...كسي صدايم ميكرد...نگاهم ميكرد...اما دركم نميكرد...تنها بودم...به نام زندگي هميشه كنار اتاق با نوشته هايم تنها بودم....سيني چاي به رسم عاشقي بروي ميز ميامد و ديگر سكوت بود و سر انجام سفره غذا و دوباره پرگوئيها و نامفهوم بود و من مانده بودم ميان بودن و رفتنم....كسي به اتش من ميسوخت كه هرگز خيال نميكردم به ادامه بيهوده اين بي سر انجام فكر كند...اما ميماند...ولي چه سود كه شوق زندگاني نبود و تضاد و نا سازگاري موج ميزد...و من كه نميدانستم كجا بايد تمامش كرد...و هرگز خودم را ميان سالن دادگاه تصور نميكردم اما رخ داد و من اشكهايم را دزديم....و شب كه امد انقدر گريستم كه همه عادتها متصورم ميشدند....در مقابلم راه ميرفتند...خواب ميديدم...دلم ميخواهد كه نفسهاي اخر بودنم باشد...اشيانه اي خراب شد...مقصر هر كه بود سرنوشت اين بود....من شكستن را نميشناسم...من هنوز گريه را ميدانم...خودم را ميشكنم كه كسي دوباره پرواز كند...و هيچكدام از انهمه ادم كه روزي بروي صفحات سفيد شعر نوشتند كه كنار هم بيايند و زندگي را بسرايند هرگز نمي انديشيدند كه بايد نشدنها را بدرود بگويند...از راه نيمه رفته بازگردند...با اشك...با هزار آرزوي تمام شده بازگردند و يادشان برود همه خنديدنهاي كوتاه را...استكان چاي و آزار تنهائي...اشكم امانم نميدهد...چندروزيست كه قد سالها گريسته ام...اخرين حرف من موجب سرزنش ميشود...من انچه را كه ميبايست ميگفتم گفته بودم و اندوه درونم را....اما لحظات داغ خواستن نميگذاشت كه او چشمهايش را باز كند و اين مرد تنها را جدا از چشمهاي گيرايش ببيند و او نديد و آمد كه از پس آمدنش تضاد بيايد...دشنام و فحش و دعوا بيايد و من هر روز اشفته تر و تنها تر و تحقير شده تر انقدر بمانم كه ناگزير به بدرود گفتن بشوم....لبهاي من خداحافظ را نميشناسند...دل من شيشه ايست شكسته است اما هنوز شكسته هايش ميشكنند....چشمهايم خيره ماندند....انروزها كه منرا خورد كرديد و دشنام داديد امروزتان را تصور نميكرديد...اما امروز ديديد انچه خود كاشتيد...براي خودخواهي خود آشيانه ام را خراب كرديد...دخالت كرديد...فحش داديد...حتي زديد تا يك زخم كهنه سر باز كند و ديگر تحمل بيهودگي امانم را ببرد و ناگزير همچون آنهمه شكست خورده پريشان همه عادتها را با گريه به خاطره بسپارم و تنهائي خويش را تنهاتر از هميشه به سرنوشت كج واگذار نمايم....شب فشارم ميدهد...نفس كشيدن عذابم ميدهد...و سيل اشك مجالي براي پاك كردن نميگذارد...گرم و جاري از گونه ميريزد...چكه چكه و از پشت همديگر سالها عادت پائين ميريزد تا دوباره غمي سنگين خوش آمد گوي دل خرابم گردد...

خدايا ان ده كه ان به...اما در اين ميانه نفسم تنگ است....تو نفسم را بگير كه بي آرزو در اين قفس پرنده را شوقي به خواندن نيست...گلويم پر از بغض است...رها كن مرا در آغوش مرگم كه من همه زواياي زندگي را ديده ام...خدايا به دنبال سعادت نيستم بميرانم كه دلم هواي مردن دارد...هواي رفتن دارد.....طاقت من نيست اين روزهاي پر اندوه تنهائي كه تكرار مجدد سالها آشفتگيند....وقتيكه كوبيدن سر به ديوار هم دردي دوا نميكند تنها ان دم پرواز آخرين چاره ساز من است...حلالم كن اگر چه تو خود بودي كه سالها زخمم را ديدي و نخواستي...بودنت انتهاي من بود و بيهوده....و حتي فراموش كردنت هم دردي از من را دوا نكرد...سرنوشتم اين بود و ميدانم كه آزار خاطرات رهايم نخواهند كرد...تو نميداني چقدر گريسته ام...حتي زمانيكه با من يك نفس فاصله داشتي هم نديدي كه ساعتها گريستم و تو نديدي و نه خواستي....براستي كدام حرامزاده را بايد لعنت كنم

پنجشنبه 20 خرداد 1389 - 8:40:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

mah

mahbetoche

http://histo.baxblog.com

ارسال پيام

شنبه 15 بهمن 1390   7:04:42 PM

مجید جون چرا عکستو برداشتی

http://eshghenab.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 4 آذر 1389   9:40:37 AM

روزها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از آن شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

آخرین مطالب


[خاطره جدايي من


بعد از رفتنت


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

6152 بازدید

3 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

29 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements